باز آید بوی ماه مهر

خوردن بستنی با طعمی متفاوت

قدم زدن در هیاهوی مردم شهر

قلبی آمیخته با استرس و احساس

فشردن دستانت در کوچه ای تاریک و بوسیدن دستانت و بوسه بر گونه هایمان

مگر عشق چیزی جز این است؟!

بوسه ی تو

میگن زن ها در آشپزخانه وقتی از پشت در آغوش گرفته میشن و یک بوسه رو حس میکنن اوج محبت رو تجربه میکنن

و من

امروز این احساس رو حس کردم

آغوش تو

آغوش تو امن ترین جای جهان است.

من حتی در رویا هم فقط دیدار تو را می خواهم

شب ها ...

بیشتر دوستت دارم

چون وقتی چشم هایم را می بندم

بیشتر در خیالم ،

راه میروی ‌... .

قرار عاشقانه

اما من هیچوقت لبخندهایی که تا خود خونه بعد از قرارای با تو رو لبام بود رو فراموش نمیکنم.

مسیحای من

دیدی یه سری آدم وقتی میان تو زندگیت تازه میفهمی دنیا ارزش ادامه دادن داره، میفهمی که خوشبختی هنوز داره نفس میکشه و میفهمی که چقدر حضورشون وسط زندگیت معجزه اس؟دم عیسویشون جسم مردت رو زنده میکنه!
شاملو راجب این آدمای زندگیمون خیلی قشنگ مینویسه که
اگر میدانستم پس از آن همه رنج ها و نابسامانی‌ها تو را میتوانم داشته باشم‌ بدون شک با اراده‌ی آهنین‌ تری تحملشان‌ میکردم.

فکر کن ...

فکر کن که کسی را داشته باشی که وسعت نگاهش در امتداد وجود تو باشد

فکر کن کسی را داشته باشی که صدای قدم هایش ضربان قلب تو باشد

فکر کن کسی را داشته باشی که با فکر تو دیگر فراموش کند گرسنگی اش را

فکر کن کسی را داشته باشی که نتواند مخفی کند دوست داشتنت را در چشمانش

فکر کن کسی را داشته باشی که عطرت را تشخیص دهد از بین تمام شلوغی آدم ها

فکر کن کسی را داشته باشی که نتواند ببیند تنها ایستادنت را

فکر کن کسی را داشته باشی که نسیم سحر انگیز سحر باشد و بوزد لابلای موهای پریشاتت

فکر کن کسی را داشته باشی که باران شود و ببارد بر کویر برهوت قلبت و سبز کند وجودت را

فکر کن کسی را داشته باشی که اُمید باشد

فکر کن کسی را داشته باشی ...

فکر کن ...

فکر کن ...

فکر کن ... .

شببخیر عزیزترینم

یکبار هم به من گفت: "عزیزترینم"...

تا آن زمان هیچ واژه ای، نتوانسته بود تا این حد برایم جاودانه بماند؛ و کلمات فقط مشتی کلمات بودند در اقتضای زمان و مکانی محدود...

ولی "عزیزترینم...!"
فکرش را بکنید که در میان تمام عزیزانی که دارد، تو، "ترینِ" آنهایی!

مرغ مهاجر

من که میترسیدم از هجرت دوست

کاش می دانستم که چرا مرغ مهاجر وقت پرواز به خود می لرزد

زندگی آونگی است بین رنج و ملالت

کوچه پس کوچه های شهر طویل بود در نگاهمان

شهر را خسته از قدم های خود کردیم

گرچه موسم دلگیری بود اما

سیب را گاز گرفتیم و هبوط کردیم

در هجوم نگاه مردم شهر

چه عاشقانه به چشم های هم نگاه می کردیم

یکدیگر را امروز دیدیم و در نظرم فاطمه زیباترین بانوی شهر بود آنقدر زیبا آنقدر سَر تَر آنقدر ماه تَر

برعکس تمام دیدن های قبلی دیگر نه قلبم از دردی کهنه میسوخت و نه نگران از دست دادنش بودم

با تمام وجود اعتماد داشتم به بودنش به حضورش به لبخندش به نگاهش به دوست داشتنش

و من سر شار از غرور سیب را گاز گرفتم

به قول سهراب :

زندگانی سیب است گاز باید زد با پوست

پ.ن :فاطمه ی زیبای من از اینجا به بعد آنقدر عاشقت هستم که

میتوانم بجات بنویسم

هر شب از خنده هات بنویسم

شاعر چَشم هایت باشم و تو خالقِ صاحب اثر باشی

چشم های تو شاعرم (عاشقم) کردند

عشق سال های کرونا

نشسته بر صندلی چوبی، پشت میزی مستطیل شکل ، ابروهای در هم رفته ، اخم های توام با عصبانیت ، خشم در خشم ، تنفر از مردمان آمده و رفته ، صدایی بالا رفته از انزجار ، خسته از گذشته و روحی زخمی و جسدی بی حس و شخصی در انزوا و از رنجی خسته که از آنَش نبود

سه سال قبل بود

کرونا بیداد میکرد

و واکسن تازه رسیده بود

و من مسئول نظم و فرهنگیان در انتظار

همچین روزی بود

گرم همچون نیمه ی مرداد

در لابلای ازدحام آدم ها صدایی پر از آرامش نظرم رو جلب کرد

و من با گوشه ی چشم نگاهی و با افسوس و حسرت گذشتم

شب شد و من در خیال صدا و نیم نگاه ، در خلوت خود چه عمیقانه به فکر رفتم

فردا طلوع کرد و من خسته از آدم های این شهر بر صندلی زمخت چوبی نشستم و ناگه همان صدا همان نگاه و همان شخص

صدا : آقا واکسن برکت بالاخره رسید؟!

من : خسته تر از آن که بخاهم نگاهی کنم نه خانم تمام شده اصلا باشه هم به شما نمیرسه شما از مناطق هستین و باید منطقه مراجعه کنی

صدا : سکوت

و صورتی اندوهگین و در هم رفته از من دور شد و چند قدم آنطرفتر با گوشی در مکالمه

و من چه زیبا محو جمالش شدم

به خود آمدم و دوباره سر به زیر که چه خبر است انگار یادت رفه که چه زخمی خورده ای

خانمی دیگر میپرسد آقا شماره ات را بده لاقل زنگ بزنم

و ناگه صدای آشنا : آقا میشود شمارت رو بمنم بگی

و من : اشکالی ندارد

و این ساده ترین آغاز بود

آن روزها فکر نمیکردم که اون صدا عزیزترین آدم زندگی من و صاحب قلبم بشه

اما خیلی راحت سه سال گذشت و چه روزها هفته ها و ماه های پر فراز و نشیبی داشتیم

گاهی باهم خندیدیم ، گاهی باهم گریه کردیم ، گاهی باهم رنج کشیدیم، گاهی باهم درد کشیدیم ، گاهی بی خبر از حال هم ، گاهی تنها در خیابان ها به دنبال هم ، گاهی در انتظار هم ، گاهی کنار هم ، گاهی قهر گاهی آشتی

اما روحمان یکی شد و جدایی از یک دیگر محال

انگار در هم ریشه کرده ایم

انگار بدون هم نایی برای ادامه دادن نداریم

خلاصه : تصادفی بایکی آشنامیشی بعد اون کل داستان زندگیتو درک میکنه، ازت جوری مراقبت میکنه که هیچکسی تاحالا اینجوری مراقب قلبت نبوده، جوری حرفاتو میفهمه که هیچکسی تو تموم این سالها نفهمیده.درست مثل اینکه خدا بعد از یه عالمه سختیا یکیو میاره میگه: ببین هنوزم هواتو دارم.

و اون شخص میشه عزیزترین آدم زندگیم

و من وسیع تر از آسمان دوستش دارم.

فاطمه ی من :

سال ها بعد منو تو با هم‌در کوچه باغی خلوت و دنج قدم‌خواهیم‌زد؛

با مویی‌ سفید....

آن‌ روز همچنان عاشقیم

ان روز سالهاست که همچنان هم را دوست‌داریم..."

بالاترین سقوط افتادن از ارتفاع چشمان تو بود

اما !

من افتادم از بلندای چشمان تو ... .

و دیگر چه فرقی می کند

دیگر چه فرقی می کند در خوان یک یا خوان هفت

نفتی بر آتش ریختن یا آتشی روی نفت

من که دیگر در درون قلبت نیستم حالا چه فرقی می‌کند؟

بی حضور پهلوانت دنیا چه فرقی می‌کند؟

لا به لای ازدحام این همه بود و نبود

هستی‌ام با نیستی آیا چه فرقی می‌کند؟

با تو هستم فاطمه !

بی من و بی یاد من حالا چه فرقی می‌کند؟

این‌که هر شب اُمیدت را غرق در نااُمیدی میکنی

واقعاً در چشم زیبایت چه فرقی می‌کند؟

یک شبی از ارتفاع چشم تو افتاده ام

بود یا یادبودم دیگر چه فرقی می کند؟!

ای نام تو بهترین سرآغاز

با توکل به اسم اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم

سخت ترین جایی که یک نویسنده می تواند بنویسد آغاز کلام است.

و در آغاز می خوام ساده و بی آلایش از برای خودم و فاطمه بنویسم.

این وبلاگ قراره دفتری از خاطرات تلخ و شیرین من و فاطمه بشه

نمی دونم سال ها بعد چه کسی به این وبلاگ سر میزنه و این مطالب رو میخونه

شاید یک غریبه که گذرش در گشت و گزارهای اینترنتی به این کلبه ی خاطرات ما رسیده باشه ، شاید هم فرزند من و فاطمه شایدم نوادگان ما از سر شوق این برگ ها رو مرور می کنند و می خوان بدونن چطور بر ما گذشت و اگر اینجور باشه یعنی دست تقدیر با ما یار بوده

ولی هر کسی گذرش به کلبه ی ما افتاد سلام گرم ما رو از یک شب گرم و طوفانی پذیرا باشه

اگر از حال ما میخایین خبر دار بشین فاطمه از من ناراحت و دلگیره اونم بخاطر یه پیام که ازش گله کردم فعلا به زور چمدونش رو ازش گرفم تا نره ، غرورم رو به پاش خرج کردم تا بمونه(البته بنظرم ارزشش رو داره آدم برای عزیزترین آدم زندگیش حتی از غرورش بگذره)

فعلا که فاطمه خانوم اَخمُ و تَخم هستش و یخاش وا نشده

اگه از فرزندان ما هستین تا اینجا باید فهمیده باشین چه آقا جون با محبتی دارین و چه مادرجون دل نازک و زود رنجی دارین (در عین حال بسیار مهربون)

🌸🌾🌸🌾🌸


مثل آن شعله ڪه از بارش باران مرده
صورتم را اگر او ، ها بڪند می میرم

دوست دارم همه ی عمر ڪنارم باشد
"كفش رفتن اگر او پا بكند ميميرم"